دوست دارم اون داستان با شما عزیزان به اشتراک بذارم:
پیر مردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد.او می خواست زمین را شخم بزند،اما این کار سختی بود،تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود.پیرمردنامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد.پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم، من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.من برای کار در مزرعه پیر شده ام . من می دانم که تو اگر اینجا بودی مزرعه را برای من شخم میزدی."دوستدار تو پدر"
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن من آنجا اسلحه پنهان کرده ام...
4صبح فردا 12 نفر از ماموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را شخم زدند و بدون آنکه اسلحه ای پیدا کنند.پیرمردبهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد پدر ،برو سیب زمینی هایت را بکار این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.
#سجادطباطباییان#بمب_انرژی#مشاوره#انگیزه#انگیزش#راهپویان_پرواز#کنکور#همایش#مشاوره_تحصیلی
sajadtabatabaeeian#
#moshavere #konkur#rahpouyanparvaz#rahpooyanparvaz#angizesh#bombenergy#konkoor#forsatbarabar
شما یه شاهکارید...برچسب : نویسنده : barnamerizikonkoor بازدید : 115